یه روزی یه بنده خدایی زندگیش زیادی عادی شده بود بدون هیچ اتفاقی! دچار روزمرگی شده بود. هی از خدا طلب یه اتفاقی می کرد تا زندگیش از این یکنواختی بیرون بیاد.روز به روز توان وجودش تحلیل می رفتو کم می آورد. دلش از دنیا گرفته بود و سعی می کرد خودشو با انواع و اقسام کارها سرگرم کنه! اما... نرم نرمک دید دیگه مثل قبل نیست. مثل قبل دیگه نمیتونه پیاده روی کنه، خستگی امانشو می بره، دیگه نمیتونه خوب نفس بکشه، دیگه... تا اینکه یه روز توی حرم امام رضا وقتی داشت نماز می خوند از حال رفت... وقتی چشماشو باز کرد دید توی دارالشفاء امام رضاست.براش کلی آزمایش نوشتن که باید انجام میداد. یه چکاپ کلی از وجودش!همه آزمایشارو انجام داد تا نوبت رسید به آخرین آزمایش! آزمایش خون! همیشه از آزمایش خون می ترسید! واسه همین آخرین آزمایش قرار داد... بالاخره انجام داد گفتن دوروز بعد بیا جوابتو بگیر... دو روز بعد پا به آزمایشگاه گذاشت. واسه آخرین بار(البته به خیال خودش)! گفتن خونت مشکوکه... باید بره واسه تشخیص... ترس تمومی وجودشو برداشت اما بعد نیم ساعت به حالت اول برگشت... با خودش گفت اگه قراره بمیرم، که اون حقه، پس ترس برای چی؟ دیگه ترس از دلش رفت بیرون...بعد یه مدت آزمایششو گرفتو رفت پیش یه دکتر عمومی... معرفی شد به یک متخصص... از این مطب به اون مطب تا اینکه گفتن برو بیمارستان رضوی یک فوق تخصص خون اونجا کار میکنه اون میتونه به تو کمک کنه...
اونجا هم رفت اما همیشه به این امید میرفت که طبیب واقعی آدما چاره کار اونو توی دست بنده هاش گذاشته باشه. خودشو خواهر بیمار معرفی کرده بود و شنید که: خانم، خواهر شما مبتلا به سرطان خون هستند، شاید خوب بشن و شایدهم... اما دلش محکم بود چون میدونست تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته! این بیماری رو هم یه نشونه از طرف خدا می دونست. پزشک بهش گفت بیمار باید پلاکت تزریق کنه... بیمار پلاکت تزریق می کرد، تااینکه بعد یه مدت گفتن دیگه پلاکت نمی سازی! گفتن زیاد زنده نمیمونی. گفتن خودتو آماده رفتن کن! نمیدونستن از روزیکه فهمیده داره تموم حساب کتاباشو میکنه که اگه عزم رفتن کرد دلش قرص باشه.کل درآمدش صرف خرج دارو و درمان میشد.یک آن ناامید شد که از جلوی گنبد طلایی آقا رد شد و دلش دوباره مثل قبل محکم شد...
خیلی از شبا از درد به خودش می پیچه اما به امید زنده است... میدونی چیو توی این ماجرا یاد گرفتم امید رو! اینکه از یکی اگه زندگیشو بگیری اما اون امید داشته باشه بازم زنده است...
|